اشعار شاعر معاصر مصطفی سپهرنیا (سپهر)





هر که آمد نشانِ ایمان داد ، کرده قصدِ فریبِ ما مردم 

یا کسی که به زهد فرمان داد ، کرده دستش به جیب ما مردم 


گاه گاهی زِ دفتر و دیوان ، گاه گاهی زِ سفره ی بی نان 

گاه گاهی زِ طفلِ بی بابا ، گاه خورده زِ سیبِ ما مردم 


تا شکمها ، پر شد از نعمت ، میزند لافِ طاعت و خدمت 

خادمِ آستانِ خود شده اند ، والیانِ نجیبِ ما مردم 


خوردنِ چشمه هایِ این سامان ، بردنِ  دشتهایِ این دامان 

شد نسیبِ امیر و یارانش ، غصه اش شد نسیب ما مردم 


تا که با یکدگر غریبه شدیم ، از همین مارها گزیده شدیم 

از سپید و سیاه می ترسیم ،کَس نباشد حبیبِ ما مردم


بغضِ کال از درونِ خود چیدیم ، جایِ گریه دوباره خندیدیم 

قصه ی سیلی است و صورتِ سرخ ، حال و روزِ عجیبِ ما مردم 


بارالها ، رواست بر این سوز  ،چرخشِ قهرمانیت امروز 

تا بچرخد مسیرِ خوشبختی ، سویِ حالِ غریبِ ما مردم 


درد هم پشتِ درد می آید  ، پشتِ هم آهِ سرد می آید 

اشک از چشمِ مرد می آید  ، رفته صبر و شکیبِ ما مردم 


بارالها خودت به ما گفتی ، که دعا کن اجابتش با من 

پس چرا بی ثمر شده یا رب ؟ ذکرِ اَمّن یُجیبِ ما مردم 


قسمت میدهم خداوندا ، شیخ و ملا ببر برایِ خودت 

بعد از آن هم به دردِ ما برسان ، از سپهرت طبیبِ ما مردم 



                                      #سپهر




آنکه سنگم به سینه اش می زد

عاقبت رفت و بی خیالم شد 

رفته او تا دوباره تنهائی

همدمِ شامِ بی زوالم شد 


نیمه ی شب ، تا سحرگاهان 

مانده بودم به سجده ی عشقش

شاد بودم زِشادیِ آنکس 

که مرا بهترینِ عالم بود 


او که آمد ‌، حرام شد بر من 

گریه و غصه ها و خونِ جگر 

کاش می بود ، چونکه بعد از او 

اشک و خونِ جگر حلالم شد 


فصلِ پاییز و آذر و یلدا 

هر سه رفتند و مانده ام تنها 

بعد از آن هم سکوت و سرما بود 

که درین بی کسی وبالم شد 


غصه ها هم یکی یکی آمد 

غنچه ی خنده بر لبم خشکید 

ساغرِ اشک و جام خون آلود 

هدیه ی یارِ بی مثالم شد 


آسمان می گریست در آن شب 

چون سپهر دلم بهاری شد 

ماهِ نو هم گرفت از آنکه 

طاقِ ابرویِ او هلالم شد 


بغض آمد ، دوباره تنهائی 

گریه آمد برایِ رسوائی 

از کجا آمد او ؟ چرا می رفت ؟

چه جوابی ؟ بر این سوالم شد ؟


                                  #سپهر 



مسیر اشتباه 


دانه را دیدیم و پا در دامگاه انداختیم 
پای خود را در مسیری اشتباه انداختیم

گرم و پر احساس بودیم و شبیه کودکی 
عقل را در بزمِ سودایِ نگاه انداختیم 

فکر میکردیم صبح آمد ولی نه ،،اینچنین
صبحِ خود را زیرِ تیغِ شامگاه انداختیم 

،نه، نگفتیم و به ،آری، آتشی افروختیم
شعله را در خرمنِ انبار کاه انداختیم 

گفتنِ ، آری ، در اینجا سودِ بی پایان نداد
بر سرِ خود با دو دستِ خود کلاه انداختیم

دیده را بستیم و راه وچاه را نشناختیم
با دو چشمِ بسته خود را قعرِ چاه انداختیم 

این سیه مستی زِ ما بود و گناه خویش را 
گردنِ انگورهای بی گناه انداختیم 

آن زمان بازنده ی شطرنج خود بودیم که
شاه را زیرِ سُمِ اسب سیاه انداختیم 

ماتِ آنروزیم و بهرِ دادنِ تاوانِ آن 
طالعِ خود را به چاهِ اشک و آه انداختیم

طاقتِ مهتاب دیدن در سپهرِ ما نبود 
از سیاهی ها حجابی رویِ ماه انداختیم

                                #سپهر 



قصه ی تیغ است و سر در سجده گاه 

قصه ی   سجاده ی   خونینِ   ماه 


قصه ی نامردیِ اعراب بود 

قصه ی گرییدنِ محراب بود 


قصه ی مولا و زخمی بر سرش 

تیغِ زهر آلود و ضعف پیکرش


تا که بَر فرقِ علی تیغی نشست 

گوئیا عرش خدا در هم شکست 


دیده ها گریان شد از حال علی 

سینه ها سوزان زِ احوال علی 


کاسه های شیر درمانش نشد 

مرهمی بر زخمِ طفلانش نشد


کاسه هایِ شیر بی معنا شدند 

بچّه های کوفه بی بابا شدند 


کور سوئی بر دلِ کوری نبود 

چونکه بر دلها دگر نوری نبود 


نغمه ی فزت و رب الکعبه خواند 

از دلش صد غصه و اندوه راند 


رفت مولا تا خدا پرواز کرد 

خونِ خود را با فلق انباز کرد 


زیر و رو می شد (سپهر ) و کهکشان

آسمان زیرو زمین شد آسمان 


کشته ی نامردمی ها شد علی 

همدمِ  ام ابیها   شد   علی 



                                     #سپهر 



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دختری از نسل حوا میوه خشک pdfketab درباره فیلم زینب اثر استاد علیرضا توانا فقاهت نظام ساز آشپزباشی دانلود نرم افزار اندروید فلسفه اسلامی-علوم انسانی دخمه* نوشته‌های یوسف رجبی علوم پایه